شعر حافظ
سلام به خوانندگان عزیز
من این شعر رو خیلی دوست داشتم گفتم شماروهم در لذت خودم شریک کنم
سینه مالامال درد است ای دریغامرهمی دل زتنهایی بجان آمد خدارا همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو ساقیا جامی به من ده تابیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بولعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چوگل شاه ترکان فارغست از حال ماکورستمی
درطریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام وناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیایید بدست عالمی دگر بباید ساخت از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی